آدما دو گروهن. بعضی آدما از امیدواری خوششون میاد حتی اگر هیچوقت به آرزوشون نرسن دوست دارن همیشه دل خودشون رو الکی خوش کنن که شاید یک روز به آرزوشون برسن. شاید یک روز خونه مورد علاقه شون رو بخرن و لاتاری برنده بشن یا کار و کاسبی شون بگیره و پولدار شن. این آدما معتقدن امیدواری آپشن بهتری از ناامیدیه. مثل این می مونه که تو یه فنجون قهوه گذاشتی جلوت و روی میز نمک هست شکر هم هست. و تو ترجیح میدی توی قهوه ات بجای اینکه نمک رو انتخاب کنی، شکر بریزی تا قهوه ات قابل خوردن باشه و بتونی از اون قهوه لذت ببری. آدمای گروه بعدی ، منم! من به امیدهای واهی اعتقاد ندارم. من به چیزی که کاملن به وقوعش اطمینان نداشته باشم دل خودمو خوش نمیکنم. من با منطق پیش میرم. منطق من میگه اگر آقای ایکس تا پنجاه سالگی بی پول مونده و بجایی نرسیده و حتی توان اجاره کردن یه خونه دو خوابه رو هم نداره، و اگر کارمنده و هیچ سرمایه ای برای بیزینس کردن نداره، احمقانه ترین کار اینه که فکر کنه اون روز خوب برای اون هم ممکنه برسه. آدمای گروه من، زندگیشون به تلخی میگذره. چون همیشه و همه جاش فقط با تلخ ترین واقعه هستی سر و کار دارن: حقیقت! آدمایی مثل من فکر میکنن قهوه تلخ رو باید همونجوری تلخ سر کشید و سعی کرد حتی الامکان از تلخیش لذت برد. اما در تاریخچه زندگی آدمای گروه من، همیشه یک اتفاق وجود داشته که طعم مصنوعی شکر رو از چشمشون انداخته.
من وقتی نوجوون بودم بابام همیشه به ما امید میداد که یه روز زمیناش رو میفروشه و ما مولتی میلیاردر میشیم و بقیه عمرمون رو در پول غلت میزنیم. یادمه من و داداشم مینشتیم و از اینکه چه کارایی قراره با پول زمینا بکنیم باهم نقشه میکشیدیم. این شده بود سرگرمی مورد علاقه مون. چون همون تصویر تخیلی باعث میشد به زندگی با چشم دیگه ای نگاه کنیم. یکی دو سال گذشت و من خیلی زود دل از زمینای پدری کندم. یه حسی به من گفت بابا این زمینا رو نمیخاد بفروشه. مارو اسکل کرده که یه مدت زمان برای خودش بخره و ما زیاد تحت فشارش نذاریم. داداشم اما خیلی دیرتر از من دوزاریش افتاد. تا همین شیش هفت سال پیش هر چند ماه یه بار به بابام میگفت پس زمینا رو کی میفروشی؟ و بابا هم همش براش دلیل میاورد که مشتری زیر قیمت میخاد و من دلم نمیاد زیر قیمت بدم. اما بلخره برادرم هم قطع امید کرد. این قطع امید یکی از پر صدمه ترین اتفاقهای دوران نوجوانی منه. از اون به بعد من به هیچ وعده ای دل خوش نشدم و هیچ وقت به هیچ حرف خوشبینانه ای دل نبستم.
گاهی آقای ف میگفت مغازه من که فروش بره من اینجا یه خونه کنار دریاچه میگیرم و قایق میخرم و شروع میکرد از دکور کردن توی خونه صحبت کردن و من بهش میخندیدم میگفتم حرفش هم حال منو بهم میزنه. ازم میپرسید چرا، میگفتم چون مثل حرفای بابامه. فقط واسه وقت گذروندن و اسکل کردن به درد میخوره. آقای ف اما ناراحت میشد. آقای ف جزو گروه اوله. دوست داره عمرش رو با این امیدها سپری کنه و آخر عمرش هم به خودش بگه خب نشد، ولی عوضش من با خیالش خوشحال بودم و مثل آدمای گروه دوم تلخ زندگی نکردم.
وقتی آقای ف با اطمینان با من شرط بست که من پذیرش میگیرم من خیلی هم مطمئن نبودم. همیشه در جواب سوالش در مورد اینکه چرا اینقدر به همه چیز بدبینم میگفتم چون بابام هم بهم امید میداد که زندگی ما عوض میشه ولی نشد. آقای ف اما به من میگه تو یه لامبورگینی هستی ! من میگم میتونی ۱۵۰ مایل سرعت بری ، تو میگی من نمیتونم چون بابام یه ژیان بود که بیشتر از ۲۰ مایل نمیتونست بره؟
کم کم داشتم باورش میکردم. کم کم داشتم سعی میکردم ناامیدی ای که بابام ناخواسته به ما تحمیل کرده بود رو فراموش کنم. که اگر پذیرش رو میگرفتم میشد. پذیرش رو نگرفتم. همه چی بدتر شد. از وقتی که بعنوان یکی از ده دانشجوی برتر برای رشته مورد علاقه ام اپلای کردم و قبولم نکردن و بجاش دانشجوی خیلی رده پایین تر رو قبول کردن و به من گفتن تو با این معدل هرجایی بخای میتونی بری حتی میتونی بری ناسا ، یا زهرمار یا هر کوفت دیگه ای، احساس میکنم به روحم تجاوز شده. راستش در یک حالت بهت و ناامیدی قرار گرفتم. آقای ف که تمام این مدت با اطمینان شرط بندی میکرد که من پذیرش میگیرم، الان فقط بهشون فحش میده و میگه آشغالای نژادپرست. من اما ساکتم. این دفعه اولیه که اینقدر ساکتم. همیشه وقتی ناراحتم در مورد ناراحتیم حرف میزنم. الان حتی حرفی هم ندارم بزنم. حتی گاهی به آقای ف با حالت تمسخر میگم: کام آن ! توقع نداشتی که من جزو سی نفر برتر ایالت باشم که ، ها؟ بعد میخندم ولی درونم عمیقن ناراحت میشم. شاید چون دوست داشتم به امید ایمان بیارم و باز هم نشد.
الان دیگه آقای ف هم برای من به پکیج بابام اضافه شده. البته آقای ف تقصیر نداره. هر کسی با معدل ۴ حق خودش رو میدونه که در الویت باشه نسبت به کسی که معدلش ۳ هست. الان حتی جرات نمیکنم به دخترم امید بدم که درسم تموم میشه و خونه مورد علاقه اش رو میخرم. چون حتی اگر یک درصد نتونم این کار رو بکنم، خیانتی که بابام در حق ما کرد رو منم در حق دخترم کردم. امید چیز خوبیه وقتی به کسی امید میدیم مثل اینه که یک تار مو به موهای سرش اضافه کرده باشیم. خب یه تار مو اضافه تر هم خودش بهتر از بی موییه، اما وقتی اون امیدی که دادیم عملی نمیشه انگار یکی از انگشتاش رو قطع میکنیم. یک تار مو در ازای یک انگشت. مواظب امیدهایی که به آدما میدیم باشیم. آدما در برابر امید خیلی آسیب پذیرن.